مهدا جانمهدا جان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

برای گل دخترم

مادرانه

عزیزم، فرزندم...
هر روز، هر ساعت و هر دم از زندگی جدیدم با تو سپری می شود. لحظه ای از تو جدا نیستم. لحظه ای تو را خوراک می خورانم، لحظه ای دیگر لباس می پوشانم و باز دمی دیگر تو را در آغوش خویش می خوابانم. با این همه اگر آنی تو را رها کنم با چشمان آرزومند خویش مرا می نگری که مادر تنهایم مگذار و در آغوشم گیر و نوازش ده.
از وقتی تو آمدی بی اغراق لحظه ای برای خویشتن خویش وقتی ندارم. از تفریح و فراغت گذشته، کارهای واجب روزمره ام ناتمام می ماند. لذت خواب و استراحت آرزو شده و کمردرد و زانودرد و خستگی جایگزین.
اما...
از خود می پرسم تا به کی؟
تا به کی همچنان محتاج و نیازمند و عاشق به من می مانی. و خود پاسخ می دهم به زودی جای من و تو عوض خواهد شد. دیر نخواهد بود زمانی که من آرزومند بوسه و آغوشی از جانب تو باشم. دیر نخواهد بود زمانی که در آرزوی نگاهی و لبخندی و کلامی از جانب تو لحظه ها را بگذرانم. روزگاری که دوستان، درس و تحصیل، تفریح و گردش و جاذبه های زندگی نقش مرا در زندگی تو کمرنگ خواهد کرد. روزگاری که مستقل و متکی به نفس خویش پی زندگی خواهی رفت و من چقدر خوشبختم اگر آخر هفته ها با همسر و فرزندت به دیدن من بیایی و در کنارم باشی.
عزیزم رابطه ما هر چقدر که صمیمانه باشد لاجرم روزگاری کمرنگ خواهد شد آنچنان که من تنها بخشی از زندگانیت خواهم بود و نه دیگر همه زندگیت به سان امروز.
با این اندیشه چقدر این روزها و خستگی هایش شیرین می شود. بی خوابی و دردهای جسمی می شود نوش و عسل. می خواهم قدر تمام این لحظات را بدانم. ثانیه به ثانیه اش را زندگی کنم و از وجود نازنینت لذت ببرم.
بدان هر لحظه که با چشمان نیازمندت به من نگریستی، مهم ترین کارهای دنیا را رها خواهم کرد تا در آغوشت بگیرم و در محبت و آسایش غرقت کنم. امروز است که به من نیاز داری نه فردا و من می خواهم برای تو همه باشم.
با عشق مادرت.

منبع: فیسبوک (نسیم پیرجماعت)

خانه تکونی با مهدا جووون

سلام خوشگل نازم... وحشتناک این چند وقته مشغول کارای خونه هستم... این قدر وروجک هستی که یه کمد لباسی که کار 10 دقیقه بود 7-8 ساعت به طول انجامید با عرض شرمندگی.. (من تا میکردم شما از پشتم میاوردی میریختی وسط اتاق..) آخرشم که گذاشتم تو کشو به خیالم تموووم شده... دو ساعت بعد اومدم دیدم تموم لباسا وسط اتاقه.... اینطوریه خونه تکونی عید امسال ما...   ایشالله سال خوبی رو داشته باشین... به قول یکی از دوستای نازم... سال اسبو که گذروندیم فقط سال جدید ایشالله بزش کوهی نباشه..اهلی باشه...وگرنه باید تو درو تپه بدوییم دنبال این وروجکا. ..والله... ...
24 اسفند 1393

بدون عنوان

صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشین ترین ترانه من است از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم! چه خوب شد به دنیا اومدی و چه خوب ترشد دنیای من شدی. دختر نازنینم مهدای گلم.. مامانی خوشگلم شما 13 اسفند دوساله شدی عشق مامااان... الهی من به قربون چشمات برم.. 13 اسفند ایام فاطمیه بود..ولی مامان برات 14 اسفند یه کیک خوشمزه درست کردم..و مامان بزرگ و خاله اومدن خونموون و تولد دو سالگی یگانه دخترمو جشن گرفتیم.. عکسی هم الان ندارم ولی حتما آپلود میکنم و میزارم... ایشالله زنده باشی دختر نازنینم
15 اسفند 1393

تولد 2 سالگی

امروز برایم تکرار آن روز فراموش ناشدنی است... روزی که پلک جهان می پرید دلم گواهی می داد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد... و لحظاتی بعد فرشته ای از آسمان فرود آمد در دامان من دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز روزی است که تو به دنیا آمدی... همان روز زیبایی که خداوند مهربانم با تمام عظمتش به زمین لبخند زد و بهار را به یمن حضورت به ما بخشید... بهار زیبای من،دخترکم می خواهم امروزم را فقط به تو فکر کنم.. به زمانی که چشم گشودی و آغوش زمان ضربان قلبم را با تو یکی نمود و دنیایم با تو آغاز شد و به یمن حضور تو من مادر نام گرفتم... دخترم ،دنیای من امروز برای م...
15 اسفند 1393

دلیل نبودنم

سلام... خیلی وقته که نیومدمو به وبلاگ دختر نازم سر نزدم... خیلی خوبو دقیق میتونم بگم از کی شد که دست و دلم به وبلاگ نویسی نرفت... دو سه روز آخر ماه رمضان که گذشت... برای اینکه شب 21 رفتیم ارگ برای مراسم احیا.. به خاطر شلوغیا بیرون نشستیم کنار جوب آب که همیشه خشک بود...اما اون شب آب تمیزی ازش میرفت... مهدای منم که عاشق آب بازی... کلی اون شب آب بازی کرد و خودشو لوس کرد..چند تا عکاس هم از دخترم عکس انداختن... وقتی برگشتیم خونه یکم رو انگشت سوم دست چپش خراش برداشته بود... چند روز گذشت..قرمز شد...متورم شد...باد کرد...چرک کرد...(تو این مدت هر چیزی رو هم امتحان کرده بودیم...) تا عید فطر... که همه فامیل میخواستن برن...
16 بهمن 1393

با دخترم

دختر نازم عسل مامان ایشالله سال 93 برات سالی پر از شادی.سلامتی.خوشی باشه. سال 92 با همه ی خوبیو بدی هاش تموم شد.. تعطیلات عید هم با رفتن به خونه ی عمه و عمو خاله و ...تموم شد.عید امسال که منو بابایی مدام در حال کنترل شما بودیم که یک وقت خرابکاری جبران نشدنی برامووون به بار نیاری.. تو این یک سالی که گذشت شما ماشالله بزرگ شدی و شیطونو باهوشو بازیگووووش که الهی مامان قربون تمومه اداهای ناااازت.... تا صدای نوحه بیاد یا بابایی حسین حسین بگه با شور خاصی شروع میکنی به سینه زدن... صدای آهنگ بیاد با مدلای مختلف میرقصی..حتی آهنگ ملایم باشه فقط موج میری... یه وقتایی بابا دراز میکشه خدا نکنه منم برم بخوابم...هرجای اتاق که باشی با سرعت...
16 فروردين 1393