مهدا جانمهدا جان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

برای گل دخترم

تولد پسر خاله

سلااااام دختر طلای مامان الهی مامان فدات بشه که هرچی میگذره عسل تر میشی قربونت بشم.... مامانم ٢٧ شهریور تولد محمد بود ولی نمیدونم چرا یادم رفته بود عکسارو بزارم..اینم عکسااااااااااا...             ...
1 آبان 1392

مهرسا(توتک گذشته)

سلاااام.خوبی؟عسل طلای مامان! عیزم میدونم خیلی دیر به دیر میااام.ولی واقعا تازگی فرصت کم ÷یش میاااد عزیزم... بلاخره توتک ما اسم دار شد... مهرسا خانووووووووم....هورااااااااااااااااااااااااااا.... مثل خورشید...معنی قشنگی هم داره... دختر نازم.مهدای مامان...شما دو سه شبه که شبا که ما میخوایم بخوابی.چراغا رو خاموش میکنیم ناراحت میشی و شروع میکنی گریه کردن..چون تازه دلت میخواد بازی کنی.... اما تنهایی دوست نداری بزی کنی ما رو هم بیدار نگه میداری تا ساعت ٣ نصفه شب..   ولییییییییییی... دیشبم داشتی همین کارو میکردی که ما شگردی رو برات زدییییم.. با عرض شرمندگی هرچه قدر شما آفتاب بالانس زدی...منو بابایی اصلا اهمیت ندادیم و...
22 مهر 1392

توتک

سلااام عشق مامان.وروجک وبلای مامان.... قربونت بشم الهی که اینقدر مشغولم که نمیتونم همیشه بیام برات بنویسم... مامان جونم شما فردا شنبه ١٣ مهر میری هفت ماهگی...یعنی میشی تو هشت.... فردا میریم قد و وزن...ماشالله که همه میگن تفلی شدی..ایشالله که سالم باشی مامان به فداااااات.... قربونت بشم...یه خبر فوق العاده.....دختر عمه کهع قرار بود ٢٧ مهر دنیا بیاااد...عجله کرد..همرو غافلگیر کرد...٦ مهر اوووووووووووووومد.....هورااااااااااااااااااااااا   توتک جونو رفتیم دیشب خونه عمه نرگس دیدیم...وااااای که چقدر کوچلو بود...چه باحاله که تو بزرگ شدی... اصلا یاد اون وقتا میفتم ضعف میکنم.... عزیزم اون شب بیداری ها تازه برای عمه طفلی شروع میشود...
12 مهر 1392

عکسای ویییییییییجه

دخترم این عکس تقریبا مال یک ماه پیشه... اینم ماه رمضونه خونه پسر عمو مهدی...که شما خیلی ناراحت میشدی اگر بهتون بربری نمیدادن... اینم دیشب انداختیم...خیلی بانمک شدی عسلم..   اینم ماه رمضون خونه عمه اعظمه...بغل علی (پسر خواهر شوهرم)نشستی...(اولای مهمونی) شما دیگه هیچ کسو نمیشناسی...(آخر مهمووونی)   مهدا و عسل دختر جاری خواهرشوهرم.17 روز مهدا بزرگتره... مهدا خانوم یه دست گوشتی گیر آورده شروع کرده به خوردن...!!!   مهدا و آوین نوه دایی بابا محسن که مهدا خانوم ما دو روز بزرگتره...   قربون دختر قند عسلم... ...
11 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام گل دخترم. خیلی دلم میخواد بتونم هر روز بیام وبلاگتو بروز کنم ولی متاسفانه... شما ماشالله بزرگ شدی.دو روز دیگه واکسن 6 ماهگی باید بزنی...الهی بمیرم.خدا کنه که اذیت نشی... مامانم شما الان خوب متوجه همه چی میشی و نسبت به اینکه کسی صدات کنه واکنش میدی... مامان وقتی حاضر میشه شما جیغ و داد میکنی که تو رو بغل کنم....با خودم ببرم ددر.... بابایی از سر کار میاد خودتو واسش لوس میکنی و میخندی میری تو تو گردن مامان خودتو قایم میکنی.... یک هفته تهران رفته بودیم پیش مامانی و عزیز... از اون جا بود که شما عادت بدی پیدا کردی...دیگه زمین بند نمیشدی...مدام باید بغلت میکردم...تا اینکه تحریم شدی... نه خونه عمه و نه عمو....دو روز بعد شما نسبت...
11 شهريور 1392

عکسای آتلیه

سلاام خوشگل مامان.ببخشید که شما اجازه نمیدین من تند تند بیام برات بنویسم.آخه شما ماشالله بزرگ شدی شیطوون شدی.مدام دوست داری یه نفر باهات بازی کنه و برات شکلک های مختلف در بیاره. واکسن 4 ماهگی شمارو 13 تیر زدیم.شما دو روز تب ختصری کردی.یه خورده ای هم بی حال بودی.ولی روز سوم دختملی شیطونه خودمون بودی دوبااااره.... عسل مامان 1 ماه پیش برده بودمت آتلیه عکس انداختیم.ولی شما اصلا نخندیدی... بماند که الان قه قهه میزنی.خانوووم قلقلکی که تا دست بهت میزنیم قل قلی میشی.... عکساشو میزارم.البته چند تاشو...بقیه رو خیلی راضی نبودم از کارش... یکی دو ماه دیگه میبرمت عکسای نانازی تر بندازیم... یه عکس هم مشهد انداختیم.اونو آپلود نکردم.م...
21 تير 1392

کارهای تازه

سلااام. این کوچولوی فسقلی وقتی برام نذاشته تا بیامو بنویسم.... البته الان در بغل بابایی به سر میبره... دخترم جدیدا وروجک جیغ جیغو شدی....صداتو نازک میکنی جیغ میزنی... تو جاتم بند نمیشی.مدام دمر میکنی خودتو...ماشالله داری تلاش میکنی برای سینه خیز شدن... بعد از برگشتن از سفر مشهد هم که تنظیم خواب شما به هم ریخته و ساعت 4 صبح به بعد میخوابین.البته بیهوش میشین.... دارم تلاشمو میکنم که دوباره خواب شمارو تنظیم کنم... عزیزم میامو عکسای تازه رو آپلود میکنم!
15 خرداد 1392

روز مادر

سلام عکس جدید از دخترم.روز مادر انداختم. البته دخترم حوصله نداشت... قربونت بشم الهی دخترم.. ...
13 ارديبهشت 1392