مهدا جانمهدا جان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

برای گل دخترم

دلیل نبودنم

سلام... خیلی وقته که نیومدمو به وبلاگ دختر نازم سر نزدم... خیلی خوبو دقیق میتونم بگم از کی شد که دست و دلم به وبلاگ نویسی نرفت... دو سه روز آخر ماه رمضان که گذشت... برای اینکه شب 21 رفتیم ارگ برای مراسم احیا.. به خاطر شلوغیا بیرون نشستیم کنار جوب آب که همیشه خشک بود...اما اون شب آب تمیزی ازش میرفت... مهدای منم که عاشق آب بازی... کلی اون شب آب بازی کرد و خودشو لوس کرد..چند تا عکاس هم از دخترم عکس انداختن... وقتی برگشتیم خونه یکم رو انگشت سوم دست چپش خراش برداشته بود... چند روز گذشت..قرمز شد...متورم شد...باد کرد...چرک کرد...(تو این مدت هر چیزی رو هم امتحان کرده بودیم...) تا عید فطر... که همه فامیل میخواستن برن...
16 بهمن 1393

با دخترم

دختر نازم عسل مامان ایشالله سال 93 برات سالی پر از شادی.سلامتی.خوشی باشه. سال 92 با همه ی خوبیو بدی هاش تموم شد.. تعطیلات عید هم با رفتن به خونه ی عمه و عمو خاله و ...تموم شد.عید امسال که منو بابایی مدام در حال کنترل شما بودیم که یک وقت خرابکاری جبران نشدنی برامووون به بار نیاری.. تو این یک سالی که گذشت شما ماشالله بزرگ شدی و شیطونو باهوشو بازیگووووش که الهی مامان قربون تمومه اداهای ناااازت.... تا صدای نوحه بیاد یا بابایی حسین حسین بگه با شور خاصی شروع میکنی به سینه زدن... صدای آهنگ بیاد با مدلای مختلف میرقصی..حتی آهنگ ملایم باشه فقط موج میری... یه وقتایی بابا دراز میکشه خدا نکنه منم برم بخوابم...هرجای اتاق که باشی با سرعت...
16 فروردين 1393

روز عید...13 به در ...

خونه تکونیای عید رو تو هفته ی آخر به طور کاملا فشرده انجام دادم...  ایشالله که سال 93 سالی پر از خیر برکت و سلامتی برای همه باشه... قرار بر این بود که دو سه روز بریم خونه عزیز و دید و بازدید های تهران رو انجام بدیم و جمع کنیم بریم ولیان... تا 13 بمونیم...که متاسفانه قسمت نشد.. دقیقه 90 بود که گفتم هفت سینی هم بزاریمو بعد بریم...   واین شد... 3-4 روز تهران بودیم... روز اول عید مهدا خانومو مهرسا گوگولی شامپوس و گیگیلی بغل عزیز     اومدیم خونمون .صبح زود مهمون برامووون اومد..این شد که موندگار شدیم... البته خریدامووونم کرده بودیم... تا 12 خوردیمو خوابیدیم...در منزل خودماااان.....
16 فروردين 1393

واکسن 12 ماهگی..مریضی بعد از اونو و.....

١٤ اسفند مهدا جونمو بردیمو واکسن ١٢ ماهگی رو زد... از عصر همون روز تب کرد..تا دوروز تب داشت و همش پاشویه میکردم..تب بر میدادم..لب به هیچی نمی زد.حتی آبم نمیخورد.فقط شیر میخورد..بچم خیلی ضعیف شد..روز چهارم دو بار بالا آورد..سریع حاضر شدم با خواهر شوهرم بردمش بیمارستان... دکتره گفت از واکسنشه و هیچی حالیش نبود..الکی چرک خشک کن داده بود به مهدا. بچم مدام اسهال...رنگو روی پریده..بردیمش بیمارستان شهید فهمیده.ors  بهش داد... یه آزمایش هم گرفت.الحمدالله بهتر شد.. اشتهاشم کم کم برگشت...دوغ و ماست با چای کم رنگ دکترش سفارش کرده بود که بخوره و همونا حل بچمو خوب کرد...   الهی مامان فدات بشه چقدر خونمون سوتو کور ...
16 فروردين 1393

عکسای تولد یکسالگی

سلام.بعد از مدت ها اومدم.اماااااااااااااااااا دست پر خیلی دلم میخواست زودتر بیامو عکسای جدید از مهدا گلی بزارم...ویندوزم مشکل دار بود..عکسارو نمیتونستم بزارم...   تولد دختر نازمو به جای ١٣ اسفند ٩ اسفند بر گزار کردیم... مهمونامون خودمونی بودیم..فقط درجه یک ها.. خیلی خوش گذشت..مخصوصا به مهدا جونم.اما آخرای مهمونی دیگه خسته شده بود و کلافه...   تزیینات تولد     محمد جون به مهدای نازم سیب قرمز میده.....   عزیز دلم بعد از این که کیکو برید چاقوشو نمیداد....   ذوق دخترم.....   سفره عصرونه...   مهرسا گوگو...
16 فروردين 1393

مادر

مادر تنها کسیه که میتونی براش ناز کنی،    سرش داد و بیداد راه بندازی،   باهاش قهر کنی!!!    اما با اینکه تو مقصر بودی بازم با یه بشقاب غذا، با لبخند میاد و میگه:    با من قهری با غذا که قهر نیستی !!! ...
10 بهمن 1392

تولد مامان آذی

دختر قشنگم جمعه تولد مامانی بود.مامانی 23 رو فوت کردیمو یه مامان 24 ساله شدم برای دختر گل 11 ماهه...   قربونت بشم که تا کیکو شمع دیده بودی از ذوقت نمیدونستی چیکار کنی... باور نمیکنی؟! ایناهاااا....   مستند...     دوستت دارم.دنیا دنیا..اگه بدوووووونی.......... ...
10 بهمن 1392